شاید فروترین لحظه ها را به بانگی شادمانه فریاد کنی .
شاید ببینی شاید بدانی شاید بسازی ٬ آنچه هستی .
به هر آنچه سازی نیازت نیست ٬
اما تو هستی و بودنت دلیلِ
دانستن و ساختنت خواهد بود .
شاید بدروی نیکی را
زندگی را
هستی بایسته را
اما با سکوت
لحظه ای چشم را بستن
این آرامش را
این لحظه را ٬
به آینده منگر .
سرگیجه ی شادمانه ای است
که فروترین لحظه ها را به بانگی شادمانه بنگری ٬
فریاد کنی بخوانی و بدانی که بودنت مزیدِ ساختنت خواهد بود .
مرنجان مرا ٬ آنچه را که می بینی باور کن
ضعفِ تو نتیجه ی خواسته های توست که آری
خواسته ای که این گونه بیابی و ادراکی خود خواسته را
سرانجامِ دیدنِ غریزت مآبانه بدانی .
پس فکر کن به دنبال گرما راه بیفت
تو آنی که بدانی
و هر آنی که نمانی
آثار زیاد رویاها کم
در دایره ی زمان نزدیکترین به هیچی
امّا هیچ ترین هستی
هیچ ترین بایدی
هیچ ترین نامی که
بدین گونه می اندیشی .
پس مرا باور کن .
بسیار قبل تر از اینها
راه رفتن حرکت جنبشِ سلولی را باور داشته ای ٬
که خود ساخته ای هستی برون از ادراکِ هستی شناسانه ی فعلی خویش .
پس این جهانِ بدین نزدیکی ٬ قابل لمس تقریباْ در درونِ خود را
به چنگ آور در آغوش گیر
هیچ از دستش مَده .
باز مرا بخوان و ما را
باور کن ٬ که من تواَم
بدونِ رویاها و ضعف ها و نقص های تو
من توی کمال یافته ام .
ما را باور کن .
ا . راغب